مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت:- می خواهم ازدواج کنم..پدر خوشحال شد و پرسید:
- نام دختر چیست؟مرد جوان گفت: - نامش سارا است و در محله ما زندگی می کند.پدر ناراحت شد صورت در هم کشید و گفت: من متأسفم بخاطر این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی،
چون او خواهر توست.خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو.مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود. با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت:
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم.
مادرش لبخند زد و گفت:
- نگران نباش پسرم.
تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی. چون تو پسر او نیستی
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و ...
مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، آيا میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ آيا میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم زير اقیانوس آرام را قيرريزى کنند
؟ آيا میدانى چقدر آهن و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال
کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دوسره که باشد یا چهار سره که؟